آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

آب بازی کردم...

امروز صبح با مامی جونم آماده شدم تا بریم بیرون مامی یه کوچولو خرید داشت ولی، قبلش یه سر باید می رفتیم خونه ی خاله مریم لباسم رو خودم انتخاب کردم و به مامی جونم گفتم این خوبه، آره این قشنگه آماده شدم تا بریم خونه ی خاله و من با فاطمه بازی کنم میســــــــــــــی عمو یاقوت جـــــــونم مامی جونم چند تا عکس از من گرفت و کلی فدام شد  و بعدش رفتیم خونه خاله یه کوچولو نشتیم و بعد مامی گفتش که ما باید بریم، آخه مامی جونم خرید داشت خاله گفتش که آتریسایی می مونی تا مامان بره و بیادش، منم فوری گفتم آره این جوری شد که مامی رفت و منم با فاطمه و خاله کلی بازی کردم ...
31 خرداد 1394

اولین کتاب شعری که مامی متوجه شد، همه رو حفظ ...... م؛؛؛ بلدم، بخونم ...

دیشب مامی جونم، یهویی متوجه شد که من کتاب شعر میوه هام رو کامل حفظ م این کتاب تقریبا جزو اولین کتابهایی هست که مامی واسم میخوند و منم عاشقش بودم هیشه دیشب مامی داشت میخوند که منم هوس کردم و باهاش خوندم بعد مامی جونم اولش رو میخوند و صبر میکرد؛ منم فوری بقیه ش رو میگفتم و با هر بار خوندن شعر های هر صفحه مامی جونم کلی تشویقم میکرد و همش میگفت: آفرین بارک الله ماشالله فدات بشم من و هزار تا فدات بشم دیگه جدیدا هم عاشق میوه ی انگور شدم، همش از بابایی میخوام که واسم انگور بخره هر بار هم که میخورم، میرم کتاب رو میارم و شعرش و با مامی میخونم، تا دیشب مامی فکر میکرد، فقط همین شعر رو بلدم، ...
27 خرداد 1394

اولین آموزش زبان انگلیسی مــــن...

اون روزی داشتم با مامی جونم از جلوی آموزشگاه زبان رد میشدم که در یکی از کلاس ها باز بود و منم نگاه کردم، دیدم چند تا بچه روی صندلی نشستن فوری از مامی پرسیدم؛ اینجا کجاست؟؟؟ مامی جونمم گفتش که، عشق مامی اینجا آموزشگاه زبان انگلیسیه؛ به بچه ها یاد میدن که بتونن یه زبان دیگه هم یاد بگیرن مثلا سیب به انگلیسی میشه؛ apple  منم فوری گفتم: اپل... اپل... فردا صبحش مامی از من پرسید که عزیزم، سیب به انگلیسی میشه!!! منم فوری گفتم: اپل... مامی کلی فدام شد و واسه بابایی جونمم تعریف کرد و هر دو شون خدا رو شکر کردن و واسم کلی ذوق کردن Happy Birthday  رو که از قبل بلد بودم؛ مامی جونم گفتش که عزیزم؛ این هم ...
23 خرداد 1394

چند تا از شیرین زبونی های مـــن...

من الان یه دخمل دو سال و یک ماهه و 15 روزه ی شیرین زبون، شیرین عسل شدم که با هر کدوم از کارهای جدیدی که انجام میدم مامی و بابایی کلی فدام میشن و واسم ذوق میکنن یاد گرفتم وقتی می افتم زمین، میگم: یا علی ... بعد بلند میشم بابایی بعضی وقتها میگه یا علی مدد... منم یاد گرفتم و میگم: یا علی ممد... اینقدر شیرین میگم که هر کی میشنوه، بعدش میخواد منو بخوره یاد گرفتم میگم: ای بابا... ای بابا... وقتی یه کاری انجام میدم، یهویی خراب میشه؛ میگم: ای بابا... دو رنگ آبی و نارنجی رو هم میشناسم، هر وقت ببینم ، از بین همه ی رنگ ها، نارنجی رو اول از همه و بعد هم آبی رو تشخیص میدم یاد گرفتم و میگم: وقتی شب که میشه، ماه و س...
19 خرداد 1394

ادامه ی خاطرات این چند روز تعطیل...

دیروز شیطونی کردم و نذاشتم مامی جونم، همه عکس ها رو بذاره روز بعد هم، من کلی آب تنی کردم و کیف کردم شب که شد یه کوچولو سرفه میکردم و مامی هم به بابایی گفتش که فردا آتریسایی آب تنی نکنه، می ترسم مریض بشه بعد از آب تنی با مامی و بابایی اومدیم کنار دریا نشستیم، منم فرغونم رو آوردم و روی شن های ساحل کلی بازی کردم با صدف ها هم یه کوچولو بازی کردم، خیلی خوشم نیمد راستی این چند روزه همش از مامی میخواستم که همین لباسم رو تنم کنه اینجا انگاری از صدف ها چندشم شد، پا شدم و اومدم با توپم بازی کردم بعد از توپ بازی رفتم پیش بابایی، روی فرغونم نشستم بابا...
18 خرداد 1394

چند روز تعطیلات خیلی خوش گذشت...

روز سه شنبه بود که بابایی وقتی میخواست بره مغازه، یهویی به مامی گفتش که بریم شمال مامی هم گفت که خب آخه هیچی آماده نیست که؟!! منم هنوز خواب بودم، بابایی به مامی کمک کرد و وسایل رو جمع کردیم و ساعت شد 11 و نیم که راه افتادیم این جوری شد که رفتیم شمال و منم کلی کیف کردم همین که بابایی راه افتاد خوابم برد و تا ساری خوابیدم وقتی بیدار شدیم، همش از مامی سوال میکردم کجاییم؟ یه کوچولو شیطونی کردم و گشنه بودم حسابی... چند لقمه نون پنیر با گردو خوردم و بعد به مامی گفتم تختم رو آماده کنه تا لالا کنم باز خوابیدم تا رسیدیم سرخرود بیدار شدم، ساعت 6 بعد از ظهر بود، دریا رو دیدم؛ همش میگفتم بر...
17 خرداد 1394

امروز من .... پنج شنبه 7 خرداد ماه 94

امروز صبح زودتر از هر روز بیدار شدم و اومدم به مامی سلام کردم... چند روزی میشه وقتی میام سلام میکنم، میگم: با دست چپ ... بعد میخندم و میگم: نه نه نه ... با دست راست... مامی هم کلی فدام میشه یاد گرفتم بعد از سلام کردن میگم: خوبی؟؟؟ فوری هم میگم: مرسی بعد از مامی میخوام دست و صورتم رو بشوره ... بعد هم میگم: تخم مرغ بده مامانی صبحونه م رو که خوردم به مامی گفتم: بریم پارک مامی هم لباس هامو تنم کرد تا بریم؛ بعد دید من هی ژشست میگیرم، گفتش که حیفم میاد عکس نگیرم خلاصه کلی عکس از من گرفت یه سورپرایز خوشگل دیگه از عمو یاقوت جونم میســــــــــــــــی عموی مهربوووووووووووو...
7 خرداد 1394

بیست و پنج ماهـــــــــــــه شدم ...

یک ماه از دوساله شدنم گذشت.... من امـــــروز ماهـــــــــه شدم الان که بیست و پنج ماهه ام دیگه کامل حرف می زنم.... یاد گرفتم اسم و فامیلم رو بگم؛ و اگه کسی بپرسه اسمت چیه؟ فوری میگم آتریسا( آیسا)... و اگه بپرسن فامیلیت چیه؟ فوری میگم: آقاااااایی و کلی میخندم؛ آخه فامیلی من قادری هست و منم میخوام بگم قادری، واسم سخته میگم: آقااااااایی اینقدر بامزه میگم که مامی و بابایی، حتی اون روز واسه بابا جونم هم گفتم... همه میخندیدن یاد گرفتم دستهام و میبرم بالا و میگم: خدایا شکرت یه کتاب دارم که آخرش نوشته؛ بو بکنید گلها رو ... شکر بکنید خدا رو ...  هر وقت مامی به اینجاش می رسه یا ا...
4 خرداد 1394
1